خوش رفتاری، دوستی را پایدار می کند . [امام علی علیه السلام]
 
پنج شنبه 93 دی 18 , ساعت 10:58 صبح

نماز شب در قبر ! (شهیدان حسین و ابوالفضل قربانى)
عملیات پیروزمد خیبر در جزیره ى مجنون در جریان بود، قراربود پس ازشکستن خط ، یگان ما که در سه راه فتح مستقر بود به سمت بصره پیشروى کند. دشمن بعثی با آگاهی نسبى از این اخبار،دست به مقاومت شدید زد و علاوه بر جنگ روانی شدید و بمباران ها وحملات شدید شیمیایی، با آنچه داشت شبانه روز آتش بر سررزمندگان ریخت.
دراین میان دو برادر به نام هاى حسین و ابوالفضل قربانى با حالات معنوى خود کل گردان را متاثر کرده و چون خورشیدى فروزان نورافشانى مىکردند. این دو برادر شهید، فارغ ار حوادث و هرآنچه اتفاق مىافتاد درهر مکانى که یگان مستقر می شد، قبرى حفرمی کردند وبه خصوص در شب ، نمار می خواندند. هرکسی که بیدارمى شد، آن دو را در حال مناجات و نماز مى دید. چقدر زیبا بود توجه به معبودشان .


نماز بیمه کننده
پس از عملیات غرورآفرین والفجر8 وفتح فاو در خط پدافندى مستقر بودیم وتبادل آتش از فواصل خیلى نزدیک انجام میشد. یکى از روزها در پشت خاکریز مشغول خواندن نماز بودم. در بین نمازناگهان احساس کردم ضربه  سنگینى توسط شیئى به پشتم وارد شد. نماز را ادامه دادم و از شکستن نماز خوددارى کردم بعد از نمازمتوجه شدم ترکش نسبتآ بزرکى به مشتم برخورد کرده است !
ترکش را در دستم کرفتم ولى هنوز بسیار داغ بود و نمیشد آن را در دست نگه داشت . وقتى بادگیر را از تنم خارج کردم ، دیدم بادگیر سوراخ شده است ولى در حال نماز هیچ آسیبى ندیده ام !

نماز بر روى برانکارد !
ایام عملیات قدس 3 بود که در اورژانس فاطمه زهرا(س)،برادرى را آوردند که هر دو دست او قطع شده بود. وقتى او را براى اتاق عمل آماده میکردند، ایشان را بر روى برانکارد گذاشتند تا به اتاق عمل ببرند. مسئول تعاون آمد تا از این رزمنده سوالاتى بپرسد.ولى چشمانش را بسته بود و جواب نمیداد و راحت خوابیده بود. همگى فکر کردیم شاید شهید شده باشد. به دنبال آن بودیم که مقدمات کار را جهت تست ضربان قلب و احتمالا انتقال وى به سردخانه آماده کیم . ناگهان دیدیم که چشمانش را باز کرد وبا یک متانت خاص گفت : برادر! ببخشید که جواب شما را ندادم ، چون فکر میکردم اگر به اتاق عمل بروم شاید وقت زیادى طول بکشد ،نمازم قضا مىشود. آن موقع که شما سوال کردید مشغول خواندن نماز بودم !


پنج شنبه 93 دی 18 , ساعت 10:53 صبح

 

یک حکایت جالب از زبان آیت الله مرعشی(ره)
آیت الله مرعشی می فرمودند:

در قم شیخى بود معروف به شیخ ارده شیره جهت معروف شدنش به این نام آن بود که او به ارده شیره بسیار علاقه داشت و حتى کتابى در وصف ارده شیره نوشته بود. آدم فقیرى بود خانه و منزلى نداشت . در حقیقت تارک دنیا بود. یک شب در زمستان در میان مقبره میرزاى قمى در قبرستان شیخان خوابید صبح براى نماز بلند شد دید برف زیادى آمده پشت در را گرفته ، شیخ هر کارى کرد در باز نشد، ماند در میان مقبره از طرفى وسیله وضو حتى وسیله ى تیمم هم نبود چون مقبره باگچ و سیمان و سایر مصالح ساختمانى پوشیده شده بود نزدیک طلوع آفتاب شد دید نمازش قضا مى شود با همان حال بدون وضو و تیمم صحیح نماز را خواند بعد از نماز رو کرد به طرف آسمان و دستها را بلند نموده به شوخى به خداوند عرض ‍ کرد: خدایا! تا به حال تو به من هر چه دادى من چیزى نگفتم و قبول کردم گاهى نان و ارده شیره دادى شکر کردم ، گاهى هم نان دادى و اصلا خورش ‍ ندادى باز هم قبول کردم خدایا تو هم امروز این یک نماز بى طهارت را از من قبول کن و مرا مواخذه مکن .

 

ناقل فرمود بعد از وفات شیخ ،یکى از دوستان صالحش او را در خواب دید پرسید: خداوند با تو چگونه رفتار کرد؟
گفته بود: خدا مرا به واسطه ى همان یک نماز بخشید


جمعه 93 دی 5 , ساعت 11:5 صبح
حاج آقا قرائتی تعریف می‏کرد: در ستاد نماز گفتیم، آقازاده‌ها، دخترخانم‌ها، شیرین‌ترین نمازی که خواندید، برای ما بنویسید. یک دختر یازده ساله یک نامه نوشت، همه ما بُهتمان زد، دختر یازده ساله، ما ریش‌سفیدها را به تواضع و کرنش واداشت.

 

 

نوشت که ستاد اقامه نماز، شیرین‌ترین نمازی که خواندم این است که:

در اتوبوس داشتم می‌رفتم یک مرتبه دیدم خورشید دارد غروب می‌کند. یادم آمد نماز نخواندم، به بابایم گفتم: نماز نخواندم، گفت: خوب باید بخوانی، اما حالا که اینجا توی جاده است و بیابان، گفت: برویم به راننده بگوییم نگه‌دار. پدر گفت: راننده که بخاطر یک دختر بچه نگه نمی‌دارد، گفتم: التماسش می‌کنیم. گفت: نگه نمی‌دارد. گفتم: تو به او بگو. گفت: گفتم که نگه نمی‌دارد، بنشین. حالا بعداً قضا می‌کنی. دختر دید خورشید غروب نکرده است و گفت بابا خواهش می‌کنم، پدر عصبانی شد، اما دختر گفت: پدر، امروز اجازه بده من تصمیم بگیرم.

می‌گفت ساکی داشتیم، زیپ ساک را باز کرد، یک شیشه آب درآورد. زیرِ صندلی اتوبوس هم یک سطل بود، آن سطل را هم آورد بیرون. دستِ کوچولو، شیشه کوچولو، سطل کوچولو. شروع کرد وسط اتوبوس وضو گرفت. قرآن یک آیه دارد می‌گوید: کسانی که برای خدا حرکت کنند مهرش را در دلها می‌گذاریم به شرطی که اخلاص داشته باشد، نخواسته باشد خودنمایی کند، شیرین‌کاری کند، واقعا دلش برای نماز بسوزد، پُز نمی‌خواهد بدهد.«إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا» مریم/96 یعنی کسی که ایمان دارد، «وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ» کارهایش هم صالح است، کسی که ایمان دارد، کارش هم شایسته است، «سَیَجْعَلُ لَهُمْ الرَّحْمَانُ وُدًّا»، «وُدّ» یعنی مودت، مودتش را در دلها می‌گذاریم.

لازم نیست امام فقط امام خمینی باشد. منِ، بچه یازده ساله هم می‌توانم در فضای خودم امام باشم.

 

شاگرد شوفر نگاه کرد و دید که دختربچه وسط اتوبوس نشسته و دارد وضو می‌گیرد، پرسید: دختر چه می‌کنی؟ گفت: آقا من وضو می‌گیرم، ولی سعی می‌کنم آب به کف اتوبوس نچکد. بعدش هم می‌خواهم روی صندلی، نشسته نماز بخوانم. شاگرد شوفر یک کمی نگاهش کرد و چیزی به او نگفت. به راننده گفت: عباس آقا، ببین این دختر بچه دارد وضو می‌گیرد.

عبادت

راننده هم همین‌طور که جاده را می‌دید، در آینه هم دختر را می‌دید. مدام جاده را می‌دید، آینه را می‌دید، جاده را می‌دید، آینه را می‌دید. مهر دختر در دل راننده هم نشست. راننده گفت: دختر عزیزم، می‌خواهی نماز بخوانی؟ صبر کن، من می‌ایستم. ماشین را کشید کنار جاده و گفت: نمازت را بخوان دخترم، آفرین.

چه شوفرهای خوبی داریم، البته شوفر بد هم داریم که هرچه می‌گویی: وایسا، گوش نمی‏دهد. او برای یک سیخ کباب می‌ایستد، اما برای نماز جامعه نمی‌ایستد. در هر قشری همه رقم آدمی هست.

دختر می‌گفت: وقتی اتوبوس ایستاد، من پیاده شدم و شروع کردم به نماز خواندن. یک مرتبه اتوبوسی‌ها نگاهش کردند. یکی گفت: من هم نخواندم، دیگری گفت: من هم نخواندم.شخص دیگری هم گفت: ببینید چه دختر باهمتی است، چه غیرتی، چه همتی، چه اراده‌ای، چه صلابتی، آفرین، همین دختر روز قیامت، حجت است. خواهند گفت: این دختر اراده کرد، ماشین ایستاد. یکی یکی آنهایی هم که نماز نخوانده بودند، ایستادند به نماز. دختر می‏گفت: یک مرتبه دیدم پشت سرم یک عده دارند نماز می‌خوانند. می‏گفت: شیرین‌ترین نماز من این بود که دیدم، لازم نیست امام فقط امام خمینی باشد. منِ، بچه یازده ساله هم می‌توانم در فضای خودم امام باشم.


جمعه 93 دی 5 , ساعت 10:56 صبح
-


ساعت دو، سه نصف شب بود نقشه جنگی را گذاشت و گفت: تا صبح آماده‌اش کنید سپس شهید باقری بعد از کمی مکث از همسنگرانش پرسید چیزی برای خوردن دارید؟ گوشه سنگر کمی نان خشک بود آنها را آب زد و خورد. سوار خودرو بلیزر بودیم می‌رفتیم خط . مزدوران عراقی همه جا را می‌کوبیدند. شهید باقری تا صدای اذان را شنید به راننده گفت: ‌بزن کنار تا نماز بخوانیم راننده به او گفت توپ و خمپاره می‌آید خطر دارد.شهید باقری گفت: کسی که به جبهه می‌آید نماز اول وقت را نباید ترک کند تا رکعت دوم شهید باقری با جماعت بود نماز تمام شد اما حسن هنوز در قنوت نماز بود.

جمعه 93 دی 5 , ساعت 10:53 صبح
http://www.aryanews.com/Lct/..%5CUpLoads%5CPicture%5CSocial01%5C333333333.jpg

دوره خلبانی من در آمریکا تمام شده بود و بهترین نمرات را در امتحانات پروازی بدست آورده بودم ولی بخاطر گزارشهایی که در پرونده ام وجود داشت،گواهی نامه خلبانی برایم صادر نمیشد.سرانجام روزی به دفتر رئیس دانشگاه،که یک ژنرال آمریکایی بود،احضار شدم.به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم.او از من خواست که بنشینم.پرونده ام در مقابل او روی میز بود.ژنرال آخرین فردی بود که باید نسبت به قبول یا رد شدنم در خلبانی نظر میداد.او پرسش هایی کرد که من پاسخ دادم.از سوالهای ژنرال بر می آمد که نظر خوبی نسبت به من ندارد.ناگهان در اتاق به صدا درآمد و منشی ژنرال وارد شد و پس از احترام از او خواست تا برای کار مهمی از اتاق خارج شود.با رفتن ژنرال من مدتی در اتاق تنها ماندم،به ساعتم نگاه کردم،وقت نماز ظهر بود.با خود گفتم ای کاش در اینجا نبودم و میتوانستم نمازم را در اول وقت بخوانم.انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد.اندیشیدم که هیچ کاری مهمتر از نماز نیست.با خود گفتم خوب است نمازم را همین جا بخوانم.تا پیش از آمدن ژنرال خواندن نمازم،تمام شده باشد.به گوشه ای از اتاق ژنرال رفتم و روزنامه ای را که در آنجا بود برداشتم و روی زمین پهن کردم.مهرم را از جیب درآوردم و مشغول خواندن نماز شدم.در حال خواندن نماز بودم که ژنرال وارد اتاق شد.با خود گفتم:چه کنم؟نمازم را ادامه دهم و یا آن را قطع کنم؟تصمیم گرفتم نماز را ادامه دهم،چون هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد.
نماز را تمام کردم و در حالی که بر روی صندلی مینشستم از ژنرال بخاطر اینکه معطل شده بود عذر خواهی کردم.ژنرال،پس از چند لحظه سکوت،از من پرسید:چه میکردی؟!

گفتم:عبادت میکردم.

گفت:بیشتر توضیح بده.

گفتم:دین اسلام به ما مسلمانان دستور میدهد که در ساعت های خاصی از شبانه روز،با خداوند مناجات کنیم و نام این عبادت نماز است.زمان آن عبادت فرا رسیده بود.من از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و نمازم را خواندم.

ژنرال نگاه عمیقی به من کرد و گفت:پس این گزارشهایی که در پرونده ات نوشته اند بخاطر همین کارهایت بوده است!

گفتم:شاید!

نمیدانم خداوند بخاطر این نماز چه اثری در دل او گذاشت که قلم خودنویسش را برداشت و گواهی نامه خلبانی مرا امضا کرد.

آن روز به اولین جای خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند به من داده بود،دو رکعت نماز شکر خواندم.

خاطره ای که خواندید از سرلشگر شهید خلبان عباس بابایی،یکی از شجاعترین خلبانان نیروی هوایی بود.او

دوره خلبانی را پیش از پیروزی انقلاب اسلامی در آمریکا به پایان رساند.شهید بابایی در سالهای دفاع مقدس با جنگنده خود بسیاری از جنگنده های دشمن را سرنگون کرد.این رزمنده دلیر سرانجام در روز عید قربان سال 1366 به وسیله گلوله پدافند عراق مجروح و سپس به مقام رفیع شهادت نایل شد و از خود حماسه ای جاوید باقی گذاشت.



لیست کل یادداشت های این وبلاگ